فرهنگ، محیط زیست انسانی را میسازد. اگر در موضوع مهندسی و مدیریت محیط زیست طبیعی و وضعیت و سرنوشتی که امروز دارد. پیچیدگیهای زیادی مشاهده میشود و محسوس و ملموس است، قطعا در موضوع محیط زیست انسانی و فرهنگی و مهندسی و مدیریت آن، پیچیدگیها چندین و چند برابر است و به دقت و بصیرت و دانشی بس افزونتر نیازمند است.
هیچ انسان، سازمان، جامعه، رفتار، علم، اندیشه و مصنوعی وجود ندارد که در محیط زیست فرهنگی خاص، حیات و رشد نیافته باشد.
همه انسانها، سازمانها و جوامع در محیط زیست فرهنگی زندگی میکنند و بر این محیط زیست اثر میگذارند. این تاثیرپذیری و اثرگذاری همواره و همیشه وجود داشته، دارد و خواهد داشت. محیطهای زیست فرهنگی متفاوتی که در نقاط مختلف جهان شکل گرفته است. حاصل همین تعامل مستمر است.
همانگونه که محیط زیست طبیعی، جهانی است و محیطهای زیست طبیعی منطقهای و کشوری در تعامل با یکدیگر میباشند، محیط زیست فرهنگی کشورها و ملتهای جهان نیز در تعامل با همدیگر میباشند.
کشورها و ملتها وظیفه دارند و میتوانند برای ادامه حیات انسانی خود و بالندگی آن و تکامل معنوی خویش و رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی خود. محیط زیست فرهنگی خود را مهندسی و مدیریت کنند. عناصر و مولفههای حیات بخش آن را تقویت نمایند و از نفوذ و ورود عناصر آلاینده و مخرب محیطهای زیست فرهنگی دیگر ممانعت نمایند.
به همان نسبت که هر کشور و ملتی وظیفه دارد و میتواند که محیط زیست طبیعی خود را مهندسی و مدیریت کند و برای حیات و رشد خود، آنرا از آلودگیها پاک سازد و جلوی ورود آلودگیها و ناپاکیهای تولید شده در محیطهای زیست طبیعی دیگر به محیط زیست طبیعی خود را در حد مقدور بگیرد، کشورها و ملتها وظیفه دارند و میتوانند نسبت به مهندسی و مدیریت محیط زیست فرهنگی خود اقدام کنند.
بدیهی است همانگونه که در مهندسی و مدیریت محیط زیست طبیعی، یک کشور، یک ملت و یک سازمان نمیتوانند بدور از تاثیر محیطهای دیگر عمل کنند و درجهای از تاثیر را باید بپذیرند، در مورد مهندسی و مدیریت محیط زیست فرهنگی هم چنین وضعیتی وجود دارد.
مهندسی و مدیریت محیطهای زیست طبیعی و زیست فرهنگی، زمانی جامعیت و اثر بخشی کامل مییابد که نظام جهانی با مدیریت و رهبری یکپارچه و واحدی شکل پذیرد. الیس الصبح بقریب.
بنابراین مهندسی و مدیریت فرهنگی علاوه بر اهمیت و ضرورت، امکان پذیر نیز میباشد. مقام معظم رهبری برای روشن کردن مفهوم فرهنگ و بیان ماهیت آن و ضرورت و امکان مهندسی و مدیریت آن چنین میفرمایند:
فرهنگ مثل توری است که ماهیها بدون اینکه خودشان بدانند در داخل این تور حرکت میکنند و به سمتی هدایت میشوند، دولت و مجموعه حکومت نمیتواند خود را از این موضوع برکنار بدارد و بگوید بالاخره فرهنگی وجود دارد. نه، ما مسئولیت داریم این فرهنگ را بشناسیم، اگر ناصواب است آن را تصحیح کنیم، اگر ضعیف است، آن را تقویت کنیم، اگر در آن نفوذی هست، دست نفوذی را قطع کنیم .
در قبال تاثیرگذاری محیطهای زیست فرهنگی دیگر و لزوم صیانت و حفاظت از محیط زیست فرهنگی کشور و تلاشی که سازندگان محیطهای زیست فرهنگی ناسالم برای نفوذ در محیطهای زیست فرهنگی دیگران دارند. مقام معظم رهبری متذکر میشوند:
نمیشود ما میدان را رها کنیم تا دیگران هر کاری که میخواهند، بکنند. امروز همان کسانی که ادعای آزادی میکنند و دم از لیبرال بودن میزنند، پیجیدهترین و دقیقترین شیوه کنترل را بر روی فرهنگ کشورهای خودشان، بلکه سراسر دنیا، اعمال میکنند وسعی دارند که فرهنگ خود را به کشورهای دیگر منتقل و تزریق کنند.
تحقیقات و پژوهشهایی که امروزه در حوزه مطالعات رهبری صورت گرفته است به خوبی نشان داده است که برای سلطه بر کشورها و ملتها بهتر است به جای بهرهگیری از مکانیزمهای پر هزینه مدیریت، از ساز و کارهای رهبری استفاده شود (یوکل، 1382). گسترش حوزه رهبری نیز تابعی از گسترش حوزه فرهنگ است. بنابراین، آن دسته از کشورها و نظامها و حکومتهایی که در پیمنافع مادی و غیرانسانی خود از هیچگونه تلاشی فروگذار نمیباشند، با گسترش مطالعات و تحقیقات فرهنگی و رهبری، درصدد سلطه بر سایر ملتها و منابع آنها از طریق تصرف محیطهای زیست فرهنگی آنان با تهاجم فرهنگی میباشند. برای این منظور ابتدا در پی درهم شکستن و خنثی کردن مقاومت سایر ملتها و نظامها در مقابل یورش فرهنگی خود میباشند. القای این مفهوم که اصولا فرهنگ مدیریتپذیر نمیباشد، محور اصلی این حرکت سلطه جویانه است که خود از نوع و جنس تهاجم فرهنگی است. برای اثبات این مدعای خویش به برخوردهای قرون وسطائی با عقیده، فرهنگ و اندیشه که عمدتا در غرب سابقه دارد به عنوان پیامد مدیریت فرهنگی اشاره میکنند.
در سنت علمی معمولا عدم شناخت کافی پدیدهها به اتخاذ شیوههای افراطی در تحلیل آنها میانجامد. افزایش شناخت بشر درباره بسیاری از پدیدههای اجتماعی از جمله فرهنگ، باعث تعدیل نگاه و رویکردهای مربوط شده است و امروزه نگرشهای دو وضعیتی سفید و سیاه تبدیل به طیفی که سیاه و سفید، حالتهای خاص و استثنایی آن میباشد، شده است. فرهنگ جوامع نیز مصداق کاملی از این نمونه است. در حقیقت ماهیت، پویایی و تاریخی بودن فرهنگ از یک سو و اثر بخشی و کارگشا بودن آن در توسعه و تکامل جوامع انسانی از سوی دیگر، ضرورت و پیچیدگی مدیریت آن را صد چندان نموده است.
بنابراین میزان مدیریتپذیر بودن فرهنگ تابع شناخت ما از فرهنگ جامعه، ادراک جامعه از میزان اثربخشی فرهنگ موجود، ضرورت تعدیل و تغییرات فرهنگی، نرخ و سرعت تغییرات اجتماعی- اقتصادی، اجماع و ائتلاف رهبران اجتماعی و سیاسی و ابزارها و امکانات تاثیرگذاری بر آن میباشد.
مقام معظم رهبری با رد دیدگاههای افراطی (و تفریطی) در برخورد با مقوله فرهنگ متذکر میشوند:
ما نمیخواهیم با نگاه افراطی به مقوله فرهنگ نگاه کنیم، بایستی نگاه معقول اسلامی را ملاک قرار داد و نوع برخورد با آن را بر طبق ضوابطی که معارف و الگوهای اسلامی به ما نشان میدهد، تنظیم کرد. برخورد افراطی از دو سو امکان پذیر است و تصور میشود، یکی از این طرف که ما مقوله فرهنگ را مقوله بیغیر قابل اداره و غیر قابل مدیریت بدانیم مقوله بیرها و خودرو که نباید سر به سرش گذاشت و وارد آن شد. متاسفانه این تفکر در جاهایی هست و عدهای طرفدار رها کردن و بیاعتنایی و بینظارتی در امر فرهنگ هستند. این تفکر، تفکر درستی نیست و افراطی است. در مقابل آن، تفکر افراطی دیگری وجود دارد که سختگیری خشن و نظارت کنترلآمیز بسیار دقیق است. این تفکر هم به همان اندازه غلط است .
ایشان با بهرهگیری از استعاره باغ و باغبان، رودیکرد بایسته در برخورد با فرهنگ جامعه را به زیبایی تشریح مینمایند:
در مقوله فرهنگ، رفتار حکومت باید دلسوزانه و مثل باغبان باشد. باغبان به هنگام نهال میکارد، به هنگام آبیاری میکند، به هنگام هرس میکند، به هنگام سمپاشی میکند و به هنگام هم میوهچینی. باید فضای فرهنگی کشور را باغبانی کرد. یعنی مسئولانه و با دقت این مقوله را دنبال کرد .
با این استعاره، ابهامی در رویکرد حاکم بر مهندسی و مدیریت فرهنگی کشور باقی نخواهد ماند و القای چنین ابهامی که مهندسی و مدیریت فرهنگی کشور مستلزم نگاهی متصلب و مکانیکی و آمرانه از بالا به پایین است، جایی نخواهد داشت.
در استعارهای که مقام معظم رهبری بیان داشتهاند نکات بسیاری بر ای روشن شدن مفهوم و چگونگی مهندسی و مدیریت فرهنگی قابل استفاده میباشد:
1- در کشاورزی و باغبانی، نخست باید گیاهان را شناخت. برای شناخت گیاه نیز آن را در انواع و اجزاء میشناسند. انواع و اجزای گیاهان نیز از آن حد پیچیدگی برخوردارند که رشتههای مختلف علمی گیاهشناسی وجود دارد و متخصصین و دانشمندان و پژوهشگران زیادی در هر یک از انواع گیاهان مطالعه و بررسی مینماید.
گیاهشناسان، چیستی گیاه و چگونگی رشد آن و محیط مناسب زیست آن و میوه و محصول آن را مورد مطالعه و شناسایی قرار میدهند ولی چه بسا از عهده باغبانی و مزرعه داری و اقتصاد کشاورزی بر نیایند.
آیا فرهنگ از گیاه، اهمیت و پیچیدگی کمتری دارد؟ آیا فرهنگشناسی، سادهتر از گیاهشناسی است؟ آیا نباید فرهنگ را در انواع و اجزای آن شناخت؟ آیا برای هر نوع از فرهنگ و حتی هر لایه و هر جزء از فرهنگ نباید مطالعات و پژوهشهای مستقل داشت؟ آیا برای شناخت هر نوع از فرهنگ نباید متخصصین و دانشمندان و مدیرانی خاص آموزش داد و تربیت کرد؟ همانگونه که در مورد گیاه مطالعه و بررسی شده و متخصص و پزشک تربیت میشود. برای هر جزء کوچکی از بدن انسان تخصصهای متعددی وجود دارد، تا امکان حفظ و یا درمان نقایص و بیماری آن عضو یا اندام فراهم شود. آیا برای فرهنگ که به روح و جان جوامع انسانی مربوط است. میتوان بدون داشتن دانش و تخصص لازم تصمیمگیری کرد، نسخه داد و عمل کرد؟
آیا اگر سیاستگزاران و مدیران حوزه فرهنگ، در حد پزشک عمومی در مورد فرهنگ بدانند و بخواهند تصمیمگیری کنند و راه حل اتخاذ نمایند، آنوقت میتوان انتظار داشت که مهندسی فرهنگ و مدیریت فرهنگی به خوبی صورت پذیرد و فرهنگ از تهاجم مصون بماند و به حیات خود ادامه دهد؟
بدیهی است در درجه اول باید فرهنگ شناسانی در انواع فرهنگ و در اجزای فرهنگ داشته باشیم تا بتوانیم مهندسی فرهنگ را انجام دهیم. با بهرهگیری از دانش گسترده و کم عمقی که در حوزه فرهنگ شناسی وجود دارد، نمیتوان ضعفها، بیماریها و آسیبهای فرهنگ موجود را شناخت تا بتوان برای آن راه حلی در نظر گرفت. بنابراین در گام نخست میبایست به شناخت فرهنگ در انواع و اجزای آن در وضعیت آرمانی، موجود و هدف پرداخته شود و برای این منظور باید تلاشی گسترده برای مطالعه و پژوهش و آموزش، با صبر و استمرار و برنامه و سیاست مشخص، سامان داده شود.
پارادایم جامعه اطلاعاتی بر سکولاریسم مبتنی است در حالی که پارادایم جامعه اسلامی بر پایه نظامی دینی ـ سیاسی، اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی است که بر حقوق و قواعد حقوقی مفصل مبتنی است. علما، به عنوان محققان علوم دینی اسلامی، به ویژه حقوق (فقه)، با متخصصان اطلاعاتی و طبقه روشنفکر جوامع سکولار که کارشان صرفاً متمرکز بر اقتصاد، سیاست و حقوق است متفاوتند و همچنین با روحانیان مسیحی نیز که تنها به مسائل الهیات مشغولند. علما یا محققان اسلام مراجع تقلیدی هستند که راهنمایی های موثق آنها در موضوعات فرهنگ، اقتصاد، حقوق و سیاست اسلامی مورد تبعیت قرار میگیرد.
بنابراین سکولاریسم به دنبال جدایی دین از سیاست، معنا از ما و عقلانیت از بینش عالم وجود است، با اندیشه اجتماعی و سیاسی اسلام بیگانه است. اسلام همه اینها را به عنوان یک کل منسجم میبیند. بنابراین سکولاریسم غرب در جوامع اسلامی مورد استقبال واقع نشد و به فضیلت تبدیل نشد زیرا نماد الحاد و مادیگرایی غرب بود ـ فرایند مادیگرایی که در آن تکنولوژی ها، متدولوژی ها، ایدئولوژی ها از اروپا و سپس امریکا وارد میشد. در اسلام توصیف زندگی سکولار (در مقابل زندگی دینی) دشوار است زیرا تمایزی بین نهادهای کاملاً سیاسی و دیگر نهادها وجود ندارد. اسلام همه ابعاد زندگی اجتماعی و سیاسی و هنجارهای مدون عمل را در بر دارد. از آنجا که جدایی بین دین و سیاست اساساً در اسلام وجود ندارد، جامعه اسلامی هرگز، چه به صورت نظری و چه عملی، یک تئوکراسی همچون مسیحیت در اروپا تشکیل نداد. اصطلاح «تئوکراسی» برای تاریخ اسلام نادرست و متناقض است زیرا برخلاف سنت مسیحی، سران دولت در جوامع اسلامی هرگز رهبر مذهبی صرف نبودهاند. به علاوه، هرگز طبقهای روحانی بر جوامع اسلامی حاکم نبوده زیرا کلیسا نهادی بیگانه با اسلام است. در اسلام هیچ واسطهای بین فرد و خداوند وجود ندارد و هیچ شخص یا سازمانی قدرت تغییر، اصلاح یا تکمیل قانون الهی، قرآن و سنت را ندارد.
انقلاب فرانسه زمانی که جایگزین رژیم تحتکنترل کلیسای مسیحی شد، باعث پیدایش خصوصیات سیاسی و فلسفی سکولاریسم مدرن شد. برعکس، انقلاب اسلامی در ایران پایان سلطنت سکولاری بود که الگوهای توسعه غربی را ترویج میکرد و آغاز حکومت اسلامی مبتنی بر اقتدار روحی و قرآن بود. در حالی که اعدام لویی شانزدهم نماد مرگ سلطنت مقدس و آغاز حکومت سکولار در فرانسه بود، برکناری شاه ایران نشانه مرگ طاغوتِ سکولار و ظهور مجدد قدرت مادی و معنوی در ایران بود. جنبش های «نوسازی» (مدرنیزاسیون) جوامع اسلامی در طول قرن گذشته به دلیل ناتوانی در ارائه دکترین منسجم مبتنی بر وحدت قدرت مادی و معنوی ناکام ماند. در پارادایم جامعه اسلامی این دو نیرو تفکیکناپذیرند.
مفهوم اسلامی جامعه یا امت در تفکر و تجربه تاریخی غرب هیچ معادلی ندارد. امت مفهومی جهانی است و تابع محدودیتهای سرزمینی، زبانی، نژادی و ملی نیست. بنابراین پارادایم جامعه اسلامی تنها بر مبانی سیاسی ـ اقتصادی یا ارتباطاتی ـ اطلاعاتی مبتنی نیست. امت، جامعه و حکومت جهانی است که ملیت ها و گروه های قومی گوناگونی را شامل میشود که تعهد به اسلام به عنوان یک عقیده و ایدئولوژی آن ها را به نظم اجتماعی مشخصی پیوند میدهد. حاکمیت متعلق به خداوند است نه دولت، حاکم یا مردم؛ بنابراین مفهوم امت معادل «مردم»، «ملت» یا «دولت» نیست که واژگان روابط بینالملل مدرن هستند و توسط ساختارهای ارتباطی، جریان های اطلاعات، جغرافیا، زبان و تاریخ یا ترکیب آنها شکل گرفتهاند. مفهوم امت، قرنها دولت اسلامی را هدایت کرد و از زمان پیامبر آن را به قدرتی جهانی تبدیل کرد. حدود و ثغور چنین جامعهای توسط اعتقادات و ارزش های اسلامی تعیین میشود نه توسط مرزهای جغرافیایی، سیاسی یا قراردادی. این پارادایم از مفهوم ملیت پشتیبانی میکند ولی ایده ملیگرایی (ناسیونالیزم) را نفی میکند. تنوع را به رسمیت میشناسد ولی بر وحدت تأکید دارد. بنابراین پارادایم جامعه اسلامی با نظام دولت ـ ملت که مشخصه نظام سیاسی جهان امروز است، مغایر است. این مسئله شامل سرزمین های اسلامی نیز است که به واحدهای سیاسی کوچک تجزیه شده و قادر و مایل به بسیج منابع اقتصادی، فرهنگی، طبیعی و انسانی خود تحت یک حکومت اسلامی واحد نیستند.
در غرب و در میان عموم به اشتباه تصور میشود که اسلام تنها یک مذهب است. در اسلام تقسیمبندی جهان به قدسی و دنیوی، مذهبی و سکولار، روحانیت و عوام وجود ندارد. جدایی سیاست از اخلاق و سیاست از اقتصاد تحت پارادایم جامعه اسلامی کاملاً تصنعی است. اسلام یک نظام جامع زندگی است و بنابراین امت اسلامی فعالیت بشری را هدایت میکند. تنها بخش کوچکی از قوانین اسلامی مربوط به مسائل عبادی و اخلاقیات شخصی است در حالی که بخش عمده آن به نظم اجتماعی مربوط است. برخلاف غرب که در آن مذهب از مسائل خصوصی شهروندان است، در اسلام مذهب مسئلهای عمومی است. در حالی که در لیبرالیزم حاکمیت سیاسی و ارتباطی نماینده حاکمیت افراد است، حاکمیت در جوامع اسلامی ناشی از حاکمیت اصول اسلام است. به همین ترتیب، مفهوم «بنیادگرایی» یا «بنیادگرا» که اغلب در گفتمان رسانههای غربی به کاری میرود در واژهنامه اسلامی جایی ندارد زیرا برخلاف مسیحیت، جدایی تاریخی بین دین و دولت در اسلام و لذا «بنیادگرایی» یا «اصلاحگری» وجود نداشته است، و اگر اخیراً تلاش هایی به این منظور از سوی طرفداران نوسازی انجام شده، هرگز نتیجهبخش نبوده است. بنابراین، اخلاقیات اجتماعی ـ مذهبی اسلام نه تنها شخص را کاملاً در برمیگیرد بلکه رفتار کلی فرد را نیز شکل میدهد. بهطور خلاصه، در حالیکه اخلاقیات مدرن در غرب اصولاً طبیعتی اجتماعی یافت، در جوامع اسلامی قدرت اجتماعی و نیز مذهبی باقی ماند.
دقیقاً در اینجاست که پارادایم جامعه اطلاعاتی و پارادایم جامعه اسلامی وارد تعارضی فلسفی و استراتژیک میشوند که مبنای فرهنگی و نتایج اطلاعاتی ـ فرهنگی دارد. به عنوان مثال، از زمان انقلاب اسلامی ایران در 1979، اصطلاح «بنیادگرایان اسلامی» توسط رسانههای جمعی امریکایی و اروپایی ابداع و خصوصاً برای ارجاع به مقاومت نظامی در جهان اسلام استفاده شده است؛ به ویژه شیعیان که به شدت با سیاستهای مداخلهجویانه غرب در سرزمین خود مخالفند. سعودی ها که سنّی وهابی هستند در رسانههای غربی به عنوان «بنیادگرایان» مطرح نمیشوند، ظاهراً به دلیل اینکه «میانهرو» هستند و روابط نزدیکی با غرب دارند. اصطلاح «بنیادگرایی اسلامی» همانطور که ظاهرِ ترسناکی دارد، در حلقههای دانشگاهی و گفتمان غرب برابر با جنبش هایی چون اوانجلیسم (انجلیان تبشیری) در جهان مسیحی امریکا و انگلستان به کار میرود. این اصطلاحات سیاسی، تبلیغاتی، غیرتحلیلی یا حتی ضدتحلیلی دارای بار ارزشی هستند و نوعی محیط ارتباطاتی بر ساخته رسانههای مسلط و سخنگویان فکری آنها را نشان میدهد. بهطور خاص، فقر موجود در حوزه ارتباطات در زمینه تاریخ، ایدئولوژی، فلسفه و علومِ اسلامی بیش از حد خود در شکلدهی به محیطزیست فرهنگی که مشخصه صحنه بینالملل امروزی است سهم داشته است.
بهطور خلاصه، نظام دولت ـ ملت طی فرایند تجزیه و مرزبندی سیاسی که در اوایل این قرن آغاز شد، امت اسلامی را به قطعات کوچکتری تقسیم کرده است. ناتوانی نخبگان حاکم بر جوامع اسلامی در چالش با پارادایم های مسلط سیاسی و اقتصادی پایه نظم جهانی موجود، موجب تضعیف پارادایم جامعه اسلامی شده است. دولت اسلامی توسط پیامبر در 622 میلادی در مدینه پایهگذاری شد. فرهنگ سیاسی و قانون اساسی که این دولت را پذیرش داد اسلام را تا پایان جنگ جهانی اول به عنوان قدرتی جهانی حفظ کرد، هرچند آشفتگی و تجزیه داخلی در قوانین کلی اسلامی ایجاد شده بود. امت اسلامی که اکنون به کشورهای مختلفی تجزیه شده است، با نظم جدیدی مواجه شده که در تکنولوژی های مدرن اطلاعات و ارتباطات ریشه دارد. آیا نظم جدید این جوامع را به هم نزدیکتر میکند، یا روابطی را که اکنون متزلزل است سستتر خواهد کرد؟
طی قرن ها، فرهنگ اسلامی تعادل ظریفی بین فرهنگ شفاهی و مکتوب و بین ارتباطات میانفردی و رسانهای حفظ کرد. فرهنگ چاپی و الکترونیک، عمدتاً در غرب، به تمرکز قدرت در دستان معدودی یاری رساند و موجب تمرکز ابزارهای دولتی و انحصار شرکتی شد. در مقابل، ارتباطات شفاهی در جوامع اسلامی به تمرکززدایی و توزیع قدرت دولتی و منافع اقتصادی یاری رساند و اقتدار متقابلی برای کسانی که در سنت شفاهی ریشه داشتند فراهم کرد. افراد توانایی برقراری ارتباط در درون جامعه خود و فراتر از آن را، با وجود نفوذ پروپاگاندای دولت و نهادهای مدرن حفظ کردند. احیای اسلام و جنبش های سیاسی و انقلابی در کشورهای اسلامی به رهبری مراجع و نهادهای سنتی همچون علما، تنها یک نمونه از کاربرد بالقوه فرهنگ شفاهی و مواجهه آن با مدرنیسم فرهنگ های الکترونیک رسانهای است. امروزه، نیازهای اطلاعاتی بیشتر کشورها عمدتاً توسط منافع بازار و رسانهها و قدرت های مسلط جهانی تعیین میشود و نه ضرورتاً بر اساس نیازهای حقیقی افراد، گروه ها و جوامع.
عدالت اجتماعی و نظم اقتصادی در قلب پارادایم جامعه اسلامی قرار دارد و مفاهیم جهانیسازی و به هموابستگی نیز چنین است. آنچه امروز به عنوان گفتمان جهانیسازی ارائه میشود نوعی «به هموابستگی پیچیده» و فرآیند «شبکهسازی» است که در حوزه تکنولوژی ها و منابع اقتصادی، مالی و طبیعی در هم پیوستگی ایجاد میکند بدون تولید چارچوب فرهنگی معناداری که مشخصه جامعه است. در غرب از میان نخستین اندیشمندانی که در این مورد بحث کردند هوگو گروتیوس (1939) ایمانوئل کانت (1957) قابل ذکرند.
گروتیوس عموماً به عنوان پایهگذار حقوق بینالملل غربی و کانت به عنوان اولین متفکر جهان وطن شناخته شده است. هر دو شخصیت، هرچند از دیدگاه های مختلف و با اهداف متفاوت، تمایل دارند اصول اخلاقی لیبرال برای روابط بینالملل قائل شوند: گروتیوس بر پایه «حقوق طبیعی» دولت ها و کانت براساس حقوق بشر فردی؛ با این حال، هر دو تفکر در چارچوب نظام دولت ـ ملت پرورش یافتند. در دیدگاههای مارکسیستی و نئومارکسیستی، جهانیسازی چیزی بیش از گسترش سرمایهداری به عنوان یک «نظام جهانی» نبود. طی این فرآیند، نقش های مختلفی برای واحدهای ملی گوناگون در تقسیم کار جهانی تعیین میشود؛ با این حال، همانطور که والرشتاین یکی از مدافعان این ایده میگوید، هرچند دولت ها دیگر واحد تحلیل به حساب نمیآیند، همچنان نقشی حیاتی در حفظ وضع موجود جهانی بازی میکنند که دولت های مسلط مرکز را در مقابل «پیرامون» تحت بهرهکشی قرار داده است.
و چه کسی پیرامون را تشکیل میدهد؟ بیش از یک میلیارد مسلمان ـ یک چهارم جمعیت جهان. چه کسی مسئولیت حفظ تماس با این جمعیت عظیم و برقراری ارتباط بین افراد و نهادهای بزرگترِ امت را برعهده خواهد گرفت؟ در قرون وسطی و پس از آن قواعد حقوق اسلامی، یعنی شریعت، حرکت آزادانه کالاهای صنعتی و کشاورزی ملل غیرمسلمان به داخل و خارج از سرزمین های اسلامی را ممکن ساخت. جهانیگرایی همانقدر واقعیت تجارت بینالمللی این دوره بود که خودآگاهی فرهنگی، آموزشی و اجتماعی جهان اسلام چنین بود. در واقع، پارادایم جامعه اسلامی اولین نظام جامع رفاه را ایجاد کرد، گمرکات مرزی را از میان برد، و تجارت آزادِ واقعی را تشویق کرد. امروزه کشورهای اسلامی با منابع طبیعی غنی و گسترده، سرمایه و موقعیت استراتژیک و ژئوپلیتیک بالقوه خود، به نظمی جهانی ملحق شدهاند که باعث تکه تکه شدن آنها میشود نه اینکه اتحاد آنها در قالب یک امت واحد را موجب شود.
آنچه که از این تحولات تاریخی با توجه به دو پارادایم جامعه اطلاعاتی و جامعه اسلامی ظهور میکند دو نظام زیستمحیطی فرهنگی هستند که عوامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی گوناگونی را تبیین میکنند. حوزه وسیعتر میحطزیست فرهنگی معیار عملکردها و امکان همگرایی یا حتی تسلط یک پارادایم بر دیگری را تعیین خواهد کرد. به علاوه، فقدان درک یا غفلت از این چارچوب زیستمحیطی فرهنگیِ وسیع عامل اصلی ناتوانی در فهم، تبیین یا حتی پیشبینی جنبشهای اجتماعی و سیاسی زمان ماست.
وقایع جهان معاصر بسیاری از جامعهشناسان و متخصصان روابط بینالملل در امریکا و اروپا را غافلگیر کرد. در طرحی که بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد، میلیون ها دلار در تحقیقات علوم اجتماعی هزینه شد تا شیوه کار نظام های سیاسی و ارتباطاتی در اتحاد جماهیر شوروی، اروپای شرقی و خاورمیانه مطالعه شود. با این حال در بهار 1989 تقریباً هیچکس در غرب استقلال رژیم های کمونیستی، سقوط دیوار برلین و وحدت آلمان را در سر نمیپروراند، چه رسد که آن پیشبینی کند. «متخصصان» در دانشگاه ها، دولت و رسانهها در اشتباه بودند. در واقع روس ها، چک ها، لهستانی ها و رومانیایی ها در جریان چالش با نهادهای سیاسی خود موفق شدند. مدل های شبیهسازی، نظریهسازی، متون مربوط به مبادله و تصمیمگیری که دانشجویان با علاقه حفظ میکنند و معلمان تحسین میکنند در توضیح این پدیدهها فایده چندانی نداشت. محققان و ناظران معدودی که این تحولات را پیشبینی کرده بودند، مورد بیاعتنایی واقع میشدند.
یک دهه قبل تقریباً هیچکس در غرب، احیای اسلام و نتایج آن در خاورمیانه و سراسر جهان را پیشبینی نمیکرد. انقلاب اسلامی ایران احتمالاً بزرگترین عامل سردرگمی و شرمندگی تحقیقات علوم اجتماعی و روش تحقیق بوده است. عملاً هیچکس در جریان اصلی علوم اجتماعی، حکومت یا رسانهها نتوانست حدس بزند که محمدرضا پهلوی شاه ایران و دوست صمیمی غرب توسط آیتالله خمینی، مردی که آن زمان برای غرب نسبتاً ناشناخته بود، سرنگون شود. هرچند مقاومت مردم ایران در تحمل هشت سال جنگ تحمیلی عراق ناظران را غافلگیر کرد، اتحاد غرب و دولت های محافظهکار خلیجفارس با صدام حسین در دهه 1980 و اتحاد مجدد آنان علیه وی در پی تهاجم متعاقب او به کویت در دهه 1990 حقیقتاً حیرتانگیز بود.
اشتباه در کجا بود؟ چرا ناظران چشماندازهای مسلط ارتباطاتی، سیاسی و فرهنگی امروز را پیشبینی یا توصیف نکردند؟ آیا به این دلیل نبود که آنها بیش از حد به عناصر زندگی مدرن که ویژگی نهادهای رسمی و ایدئولوژی های رسمی بود توجه کردند؟ آیا تنها متوجه فرآیند تغییرات اجتماعی کنونی نشدند؟ آیا به دلیل تعصبات فرهنگی و الگوی گفتمانی حاکم بر تعاملات اجتماعی خود گمراه شدند؟ روشهای «انتقادی» آنها واقعاً چقدر انتقادی بود؟
در جایی دیگر کوشیدهام نشان دهم که مکاتب فکری جبرگرایی اقتصادی و نیستهای قدرت ـ محور ژئوپلیتیک در دوره «واقعگرایی» روابط بینالملل همگی اشتراکات مشخصی دارند: اول، در مفهومی قدرت ـ محور از روابط بینالملل که سیاسی یا اقتصادی یا هر دوست مشترکند؛ دوم، دولت ـ محور هستند از آنجا که به مفهوم دولت ـ ملت به عنوان یک حکومت «سیاسی» معقتدند؛ سوم، عوامل ارتباطاتی و فرهنگی را تابع روبناهای سیاسی، اقتصادی و تکنولوژیک میدانند؛ چهارم، تمایل دارند روابط اجتماعی را همچون روابط بینالملل با علوم طبیعی و زیستشناسی در یک طبقهبندی قرار دهند و پنجم، دوست دارند هر آنچه را که قابل سنجش، مشاهده و لمس است مطالعه و اندازهگیری کنند.
این مفروضات اساس جدا کردن برخی فعالیت های کاملاً متمایز جهان را که در رابطه بازخوردی ساده با سیاست، کار و تولید نیستند ناممکن میکند. سیاست جهانی و منابع قدرت آن نه تنها شامل منابع ملموس و توزیع آن همچون منابع طبیعی، نظامی و اقتصادی است بلکه همچنین شامل عناصر کمتر قابل فهم و اندازهگیری است که «منابع غیرملموس» نامیدهام و شامل نظام های اعتقادی و ارزشی، ارتباطات و دانش است. هم منابع ملموس و هم غیرملموس را میتوان براساس کنترل بر ارزش های اساسی مشخص و جریان اطلاعات در جامعه یا نظام های بینالمللی تعریف کرد، که توانایی عمل و تأثیرگذاری بر نتایج را منعکس میکند. بنابراین، تغییر قدرت از دو بُعد تشکیل شده است: دسترسی به منابع لازم برای عمل، و توانایی و تمایل برای تبدیل این منابع به عملی. ترتیبات قدرت در نظام های ملی و جهانی فراتر از بازتوزیع صرف مبانی اقتصادی، سیاسی و تکنولوژیک است. این موارد عوامل چند بُعدی با اقتدار و مشروعیت را شامل میشود و نقش های حیاتی ایفا خواهد کرد.
در واقع در دهه پایانی قرن بیستم، برخی «متفکران استراتژیک» بهتدریج دریافتند روابط بینالملل فراتر از موقعیت های صرفاً نظامی ـ دیپلماتیک است. آنها دریافتند جهانی که در طول چهار دهه پس از جنگ جهانی دوم شناختهاند تا ابد تداوم نمییابد. پیشبینی ناپذیریِ وقایع بینالمللی و ناامنی قدرت های اصلی یک روی سکه است؛ روی دیگر، ظرفیت فزاینده کشورهای کوچکتر در بسیج منابع و مردم خود برای به چالش کشیدن نظم گذشته و مطالبه نظمی جدید است.
تقسیمبندی سیاسی ـ اقتصادی این سیاره به سه جهان متمایز هرگز علمی نبوده، و مفهومسازی مجدد آن به عنوان یک جهان واحد نیز چندان بهتر نیست. همانطور که جنگ خلیجفارس و دیگر حوادث اثبات کرد، جهان سوم تجزیه شده است؛ جهان دوم و اتحاد شوروی در حال تجزیه است، و امریکا و بقیه جهان اول به شکل فزایندهای از دیگران دور میشوند. برای درک تحولات و پیچیدگی سیاست جهانی یک دیدگاه ارتباطاتی و فرهنگی واقعاً مورد نیاز است.
اکنون بیش از همیشه لازم است تنش های جهانی مورد بحث قرار گیرد نه تنها براساس ساختارهای آشکار اقتصادی، ژئوپلیتیک و نظامی بلکه همچنین در زمینه منازعات فرهنگی، ارتباطاتی و اطلاعاتی. برای اثبات حیاتی بودن فرهنگ و ارتباطات در تحلیل روابط بینالملل لازم نیست این ها را براساس رویکرد ایدآلیستی به سیاست جهانی ببینیم که اغلب مشخصه عصر ویلسونی در سیاست بینالملل و گفتمان هنجاریتر ادبیات جنگ و صلح به حساب میآید که در سال های بلافاصله پس از جنگ جهانی اول و دوم مطرح شد. به نظر من دوران مابعد جنگ سرد به ابعاد فرهنگی سیاست جهانی اهمیت عمده میبخشد.
تقلیلگرایی مکتب محافظهکار واقعگرایی سیاسی و همچنین اقتصاد سیاسی افراطی، که بیش از چهاردهه در حوزههای تحقیق و سیاستگذاری حاکم بوده، در پاسخ به سؤالات بیشمار مربوط به تحولات سراسر جهان ناقص از آب درآمد. به علاوه، سنت معرفت شناختی تحقیق که در آن، حوزه ایدهها از حوزه اشیا تفکیک شده است، نه تنها به لحاظ تاریخی خاصِ سنت فلسفه و علوم غربی است بلکه همچنین نوعی دوگانگی ایجاد کرد که مانع از تدوین مفاهیم و نظریههای عملی شد. از همه مهم تر، تضعیف مشروعیت دولت و تحولات سیاسی پس از وقایع اروپای شرقی و اتحاد شوروی، در ترکیب با بحران اقتصادی غرب و چالش های ناشی از فرهنگ غیرغربی، رهبریِ «اجتنابناپذیر» امور بشری توسط قدرت های غربی را دشوارتر کرده است.
امروزه با حرکت غرب به سوی پارادایم جامعه اطلاعاتی، تصوراتی از عدالت که از جامعه مدنی نخبگان و روشنفکر قرن نوزدهم و بیستم ریشه میگرفت دچار مشکل شده است. در سطح بینالملل، استدلال رایج چنین بود که اگر یک نفر صلح میخواهد، (یک نفر) باید برای جنگ آماده شود. نظام دولت ـ ملتهای مستقل احساس جمعی کمی داشتند ولی برای قدرت مبارزه میکردند و منافع گوناگونی را تحت تکثرگرایی دنبال میکردند و منافع گوناگونی را تحت تکثرگرایی دنبال میکردند. برای بیشتر بشریت، در سطوح ملی و بینالمللی، فرهنگ بهطور روزافزون به چیزی تبدیل شد که در قوطی (کنسرو) میآید.
اکنون اگر نقص این پارادایم ها روشن است، عواملی که صحنه روابط بینالملل و منابع محیط جهانی را بهتر توضیح میدهد چیست؟ هشت نکته اصلی به ذهن میرسد:
1. قالب متغیر ارزش های انسانی؛
2. شکاف فزاینده میان «داراها» و «ندارها»؛
3. چشمانداز جمعیتشناختی و رشد جمعیت؛
4. منابع حیاتی و تجدیدناپذیر همچون نفت؛
5. تکنولوژی ارتباطات؛
6. منابع مالی، کنترل بازار، دسترسی به نیروی کار،
7. کنترل نظام های سیاسی؛ و
8. ارزش های متخاطم خصوصی و عمومی.
در جایی دیگر گفتهام که فرآیند نوآوری اطلاعاتی و تکنولوژیک را میتوان با یک «نظریه واحد ارتباطات به عنوان«محیط زیست» توضیح داد. در اینجا اصطلاح محیطزیست را در معنایی وسیع به کار میبرم تا همه محیط های نمادینی که در آنها ارتباطات تکنولوژیک و انسانی رخ میدهد را شامل شود.
ابعاد اصلی این زمینه محیطی موارد زیر را شامل میشود:
1. محیط کالاها و محصولات، همچون اقلام صنعتی و تولیدی؛
2. محیط خدمات از جمله بانکداری، بیمه و آموزش؛
3. محیط جنگی، به معنای تمام سختافزار و نرمافزارهای نظامی و امنیتی و زیرساخت های پشتیبانی؛
4. محیط اطلاعات، شامل صنایع فرهنگی و رسانههای جمعی؛
5. محیط زیستگاه، شامل حوزههایی چون جمعیتشناسی، مسکن، محیط فیزیکی، آلودگی؛ و
6. محیط اخلاقیات و معنویات در رابطه با گفتمان های هنجاری ویژهای چون مذهب، آداب و رسوم، قوانین و قراردادهای اجتماعی.
این شش زمینه محیطی فضایی نیستند بلکه در رابطه و مکمل هستند ـ یعنی نه تنها با این محیط ها بهطور جداگانه و تک تک تعامل داریم، به علاوه، تعاملات این شش زمینه با یکدیگر و با انسانها به شکل مکملی ویژگی بیهمتای تمدن ماست. بنابراین محیط های فرهنگی، اقتصادی و سیاسی ما قابل درک کامل نیست مگر اینکه براساس ارتباطات و فرهنگ به این پدیده واحد توجه کنیم. بنابراین، تصور ما از خود، جامعه و جهان کاملاً توسط این دیدگاه محیطی شکل میگیرد و شیوهای که ما زبان، ادب، هنر، علوم و در واقع واقعیت را درک میکنیم.
دید جهانی ما نسبت به چنین دیدگاه زیستمحیطی منسجمی حداقل توسط سه بازیگر و عامل متفاوت شکل میگیرد: دولت؛ گروه ها و نهادها؛ و افراد. مثلاً رابطه بین محیط کالاها و محصولات با محیط خدمات، محیط پیچیده مالی و اقتصادی بینالمللی ایجاد کرده است. به همین ترتیب، وقتی محیط کالاها و محصولات با محیط جنگی ارتباط مییابد، مجموعه به اصطلاح نظامی ـ صنعتی را ایجاد میکند. تبلیغات بینالمللی و گفتمان سیاسی به همین شکل نتیجه روابط بین محیط جنگی و محیط اطلاعات است؛ همانطور که مجموعه رسانههای جمعی و صنایع فرهنگی عمدتاً نتیجه تقاطع محیط اطلاعات و محیط اخلاقیات است و غیره. به عنوان مثال معنای همگرایی عباراتی چون «دموکراسی» یا «حقوق فردی» با صنعت اتومبیلسازی را در نظر بگیرید. در اینجا اتومبیل فقط وسیله حملونقل و تحرک، حتی پرستیژ و ثروث هم نیست، بلکه جزء ضروری آزادی عمل فردی و همچنین یک حق است. به همین صورت، زمینههای زیستمحیطی ایجاد میشوند زمانی که حوزه نظامی با امنیتی، فضای خصوصی با فضای عمومی، داده با دانش، وابستگی با درهم وابستگی به پیشرفت با زوال مرتبط میشود. دوگانگی، سادهسازی و پیچیدهسازی در سیاست بینالملل معاصر را حداقل از زمان جنگ جهانی دوم، به خوبی میتوان در روابط و گفتمان قدرت های بزرگ مشاهده کرد هنگامی که از اصطلاحات تقلیلگرایانهای چون کاپیتالیسم در مقابل سوسیالیسم، آزادیگرایی در مقابل اقتدارگرایی، وابستگی در مقابل درهم وابستگی، و بینالمللیگرایی در مقابل ملیگرایی استفاده میشود.
بنابراین، در حالی که به قرن بیستویکم نزدیک میشویم، دو تحول عمده، وضعیت ارتباطات و روابط بینالملل را مشخص میکند. اول، نظم نوین جهانی براساس پارادایم جامعه اطلاعاتی در حال شکلگیری است. این نظم جدید مربوط به جوامع پیشرفته صنعتی است که در پی تحولات گوناگون اقتصادی، سیاسی و تکنولوژیک تکامل یافته است.
جهان شاهد تحول دیگری نیز هست ـ تمایل و (در واقع) جستوجو برای نظم نوین فرهنگی که از مفهوم ساده ارتباطات و اطلاعات فراتر رود. جستوجو به دنبال پارادایم جامعه اسلامی نشانهای از این تحول است.
این گفتمان جدید به مباحث بینالمللی و جهانی نیاز دارد و مفاهیم ارتباطات و اطلاعات را تابع مفهوم وسیعتر و فرهنگ و محیطزیست اجتماعی میکند. در واقع تلاش برای تغییر ساختار جهانی ارتباطات و اطلاعات قبل از تحلیل شکل آینده آن و محیطزیست فرهنگی آن زودرس خواهد بود. طبیعت، جهتگیری، و تحول تصاویر و واقعیت های محیط جامعه فرهنگی مورد بحث ماست که ویژگی های بازیگران و عوامل جهانی را تعیین خواهد کرد. این امر منشأ و تعیینکننده تحول قدرت و همچنین منازعات آینده در نظام بینالمللی خواهد بود.
در حالی که قدرت های مختلف به زبان مشابهی درباره نظم نوین جهانی سخن میگویند، به دنبال توزیع و برابری قدرت نیستند، بلکه در جستوجوی ثبات ملی و بینالمللی با حضور معدودی در رأس سلسله مراتب جهانی و دیگران در نابرابری زیرین هستند. به همین علت، «تعریف مسئله» در رابطه با تجارت، نظام های پولی، رشد جمعیت، خلع سلاح، غذا، مسائل زیستمحیطی، امنیت، جنگ و صلح، حوزههای کلیدی مذاکره، همکاری و تعارض میان دولت ـ ملت ها و نهادها باقی خواهد ماند. به این ترتیب، محیط فرهنگی مسلط کنونی ـ از طریق شبکه ارتباطی بینالمللی و قدرت فکری، فرهنگیِ خود ـ بهگونهای سازمان یافته که ایالات متحده و قدرت های اروپایی معدودی را در امور سیاسی، نظامی و اقتصادی در رأس نگه دارد. این مستلزم نابرابری در سطوح پایینتر برای نظام های فرهنگی چون اسلام و دیگران (در جنوب) خواهد بود.
جنگ سرد شرق در مقابل غرب شاید پایان یافته باشد ولی جنگ سرد جنوب مقابل شمال سیستمی در حال ظهور است. نظام های سوسیالیستی شرقی متلاشی شده ولی الگوهای جایگزین آنها در حال شکلگیری است. همزمان، مرکزیت شمال در حال افزایش است زیرا امریکای شمالی و اروپای سکولار فراقارهای محیطزیست فرهنگی بر نیمه جنوبی جهان تحمیل میکنند. مطالبات شمال برای نظم نوین جهانی و مطالبات جنوب برای تغییر و بازتوزیع منابع و قدرت زمینههای فرهنگی دارد و از تصورات متفاوت از سیاست و فرهنگ ناشی میشود. بنابراین، در حالی که قدرت اقتصادی و سیاسی اتحاد شوروی سابق افول میکند و ملل اروپای شرقی و مرکزی به اقتصاد جهانی بازار ملحق میشوند، روابط فرهنگی چندصد ساله بین اروپا و امریکا نیازمند یافتن ائتلاف های جدیدی و زمینههای مشترک است. این امر صرفاً مربوط به اقتصاد و تکنولوژی نیست بلکه ریشه در تجارب مهم معرفتشناختی، هستی شناختی، زبانشناختی و فرهنگی گذشته دارد.
در حالی که قدرت های مسلط توانایی ایجاد هنجار و نهاد برای نظام های اقتصادی و سیاسی بینالمللی را انحصاری میکنند، سیاستِ به اصطلاح «قبیلهای» و «ایلیاتی» دیگر فرهنگ ها آزاد خواهد شد و تمایلات فرهنگی پنهان در جوامع در حال تغییر را آشکار میکند. امروزه دولت ـ ملت ها دیگر تنها بازیگران سیاسی و اقتصادی جهان نیستند. گروه های دیگری همچون ساختارها و نهادهای زبده فراملی تأثیری مشابه، اگر نه یکسان، بر نظام بینالمللی و محیطزیست فرهنگی آن میگذارند. و دقیقاً در اینجاست که رابطه بین استراتژی سیاسی و فرهنگ سرنوشتساز میشود.
منبع: برگرفته از کتاب مهندسی فرهنگی کشور، شورای عالی انقلاب فرهنگی